محل تبلیغات شما



ای ساکن جان من آخر به کجــــــــــــا رفتی در خانه نهان گشتـــی یــا سوی هوا رفتی چون عهد دلـــــــــــم دیدی از عهد بگردیدی چون مرغ بپریدی ای دوست کجـــــــا رفتی در روح نظر کردی چـون روح سفـــــــر کردی از خلق حـــــــــذر کردی وز خلق جـدا رفتی رفتی تو بدین زودی تو بـــــاد صبـــــــا بودی ماننده بوی گل با بــاد صبــــــــــا رفتـــــــــی نی باد صبـــــا بودی نــــــی مــرغ هوا بودی از نور خدا بودی در نور خـــــــــدا رفتـــــــــی ای خواجـــه این خـانه
بخوان، خدای را بخوان! گره گشـــای را بخوان! مگر نوای مرغ حق ثمری بخشد به ما صفای عالم دگری بخشد برآور ای نشــان حق ز دل آوازی مگر که بر دعای ما اثری بخشد چو هم در این سکوت شب تویی ز شب نخفتگان که حق عیان نمی‌شود به چشم خواب رفتگــــان مگر به هم‌ نواییم دهی ز خود رهـــــــاییم بخوان در این سکوت شب به درگه خداییم با نام حق، آتش ها در جانم افکندی از جان مگو آتش در ایمـانم افکندی ای آسمـــــان چو سوز آوازم بشنیدی خورشید و مه رقصان در دامانم افکندی بخوان، خدای
اینجـــــــا بـر تختــــــــه سنگ پشت ســــــرم نارنجـــــــــزار رو در رو دریا مرا می خوانـد! ســرگــردان نگاه می کنــــم مــــــــــــــــی آیم ، مــــــــــــــی روم آنگاه در میابم که همه چیز یکسان است و بــــا این حال نیست! آسمان روشن و آبی کنون ابر و ملال انگیـــز سپید پوشیده بودم با موی سیاه اکنون سیــــاه جامــه ام با موی سپیـــــــد مــی آیـــــــم ، مــــــــی روم می اندیشم که شاید خـواب بـــوده ام می اندیشـــــــــم که شـــــــــــاید خـواب دیده
خورشید خانم آفتاب کن! شبُ اسیر خواب کن! مجمر نورُ بردار، یخ زمین ُ آب کن! گلای باغچه خوابن، ماهیا پیر و خسته قناری های عاشق، بال سیاشون بسته فواره های خاکی تن نمیدن به پرواز! شمع و گل و پروانه،جا نمیشن تو آواز! خورشید خانم آفتاب کن! شبُ اسیرخواب کن! مجمر نورُ بردار، یخ زمینُ آب کن! مرواریای نورُ بپاش تو دامن آب! ما رو ببر به جشن گندم وعشق و آفتاب! سوار اسب نور شو،زمین و اندازه کن! دستمال آبی بردار، قلبامونو تازه کن! خورشید خانم آفتاب کن! شبُ اسیر خواب کن!
سینه ی پر شورم و آواز را گم کرده ام بال و پر دارم ولی پرواز را گــم کرده ام رونق انجام من در خانه ی آغـــاز ماند چل کلید خانـــه ی آغاز را گم کرده ام چـــــــــارقم سر، پای تندر، بی اگــر دروازه باز، آه! اما رفتن تکتـــــــــــــــاز را گـــــــــم کرده ام چشم در راهم، نگـــــــاهم بیکران را آرزوست حاصل اما، چشم و چشم انداز را گم کرده ام های و هویی دارم و در غربتم از این سکوت سازم اما زخمه ی دمســـــاز را گم کرده ام همنوای خویش بوده ام در گـــــذار زندگــی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کار تحقیقی حقوق